
|
| |
| وب : | |
| پیام : | |
| 2+2=: | |
| (Refresh) | |
دانلود رمان ببار بارون(قسمت اول و دوم و سوم)
رمان فروشی نیست (جلد اول و جلد دوم)
دانلود رمان گناهکار با لینک مستقیم
دانلود رمان مهندسین اخمو و شیطون
دانلود رمان عشق پر زده
رمان عابر بی سایه
رمان ان دی ای – NDE (جلد دوم رمان محله ممنوعه)
دانلود رمان سیگار شکلاتی برای موبایل
دانلود رمان نفرین نقره ای برای آندروید و جاوا و کامپیوتر
دانلود رمان ترسناک کابوس های شبانه برای موبایل و کامپیوتر
دانلود رومان جنون بخاطر چشمات برای آندرویید
سر آغاز یک انتها
دانلود جلد اول رمان It Had to Be You به زبان فارسی برای موبایل آندروید و جاوا
دانلود کتاب راز پرونده مختومه
دانلود رمان ترسناک کابوس های شبانه برای موبایل و کامپیوتر
دانلود رمان سایبان مرد قاتل
دانلود رومان موج سواری از آکاتا کریستی
دانلود رمان ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد
جنایت خفته (آگاتا کریستی)
مسیر سبز ( استفن کینگ)
سوگل - سلام .این رمان کتابش منتشرشده و قسمت سومش در سایتهاقرارنمیگیره - 1396/3/25
fatemeh - اینقده بدم میاد ی رمان مینویسن بعد نمیان ادامه بدن خب گل من ننویس خووو ننویس 3ساله منتظرم اه
Zahra - سلام هنوز قسمت سومش آماده نشده - 1396/1/10
Sh - سلام با تشکر از سایت خوبتون قسمت سوم رمان کی نوشته میشه
قسمتی از متن رمان :
زیر باران…زیر شلاق های بی امان بهاره اش…ایستادم و چشم دوختم به ماشینهای رنگارنگ و سرنشین های از دنیا بی خبرشان…! دستم را به جایی بند کردم که مبادا بیفتم و بیش از این خرد شوم…بیش از این له شوم…بیش از این خراب شوم…!
صدای بوق ماشینها مثل سوهان…یا نه مثل تیغ….! یا نه از آن بدتر…مثل یک شمیشیر زهرآلود…! روحم را خراش میدادند.سرم را به همانجایی که دستم بند بود و نمی دانستم کجاست…تکیه دادم…! آب از فرق سرم راه می گرفت…از تیغه بینی ام فرو می چکید و تا زیر چانه ام راهش را باز می کرد…! از آن به بعدش را…نمی دانم به کجا می رفت…!
همهمه اوج گرفت…دهانم گس شد…عدسی چشمانم سوخت…گلویم آتش گرفت…خشکی گردنم بیشتر شد…اما سر چرخاندم و دیدم که ماشین سیاه ایستاد…سیاه بود دیگر…نبود؟خواستم تحمل کنم…خواستم به چشم ببینم بلکه باورم شود…خواستم خاطره این ماشین سیاه تا ابد در ذهنم حک شود…اما نتوانستم…درش که باز شد تاب نیاوردم….کامل چرخیدم…پشت سرم را به همان تکیه گاه کذایی چسباندم….لرزش فکم را حس می کردم…حالا…یا از گریه و بغض…و یا از خیسی لباسها و سرمای فروردین ماه…!دستانم را بغل گرفتم و چشم بستم…چشم بستم روی همه زشتیهای این دنیا…روی این دنیا…!
پایان خط…خط پایان….همانکه می گویند آخر زندگی ست…همان تلخی دردناکی که هیچ کس نمی خواهد باورش کند…همان سوت دقیقه نود…اینجاست…! همینجا…درست همین جایی که من ایستاده ام…! می دانی چرا؟
چون امروز اسطوره مُرد…!!! اسطوره من…مَرد من…مُرد!
ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف